ستاره ی عشق

جان فدای آنکه ناپیداست باد

ستاره ی عشق

جان فدای آنکه ناپیداست باد

دل نوشته ها

دوستان خوبم: بخاطر مشکلی که برام پیش اومد وبلاگمو بازنویسی کردم

 

 

 


باران قشنگترین واژه قلبم،دوستت دارم

 روز می باری،شب می باری و هنوز هم می باری

 کدامین زمان است که تو نباشی، که تو نباری

 تو حیات دادی مزرعه مرا

 جان دادی،بارورش کردی

 رشد کرد مزرعه من، ثمر داد

 اکنون تو به نهایت رساندی آن را

 پس همچنان چرا می باری!!!!!

 می خواهم سر بلند کنم تا ببینمت    افسوس نمی توانم

 مرا خاک کرد عظمتت

 شرمسار شدم از عجز سپاست

 کدامین ترانه سزاوار توست ؟ای باشکوه ترین باران مزرعه قلبم


گاهی آنقدر عاشقانه برایم ترانه می خوانی که گویی عاشق تر از تو

 نبوده و نیست

گاهی آنقدر بی تفاوت به شعرهایم گوش می دهی که گویی قلبی در سینه ات

نبوده و نیست

گاهی آنقدر مهربانی که حتی برای کبوترها هم دانه می ریزی

گاهی آنقدر نامهربانی که برای گنجشکان زیر باران مانده هم 

غمگین نمی شوی

گاهی آنقدر خندانی که من ،دفتر و قلمم را سحر میکنی

گاهی آنقدر درهمی که نه من ،نه دفترمم و نه قلمم هیچکدام خندانت نمی کنیم

گاهی آنقدر دلتنگم می شوی که آسمان پر از ابر میشود

گاهی آنقدر بی رحمی که باران سیل آسای آسمان را نمی بینی

گاهی آنقدر دوستم داری که از خود بیخود می شوم

گاهی آنقدر بی احساس دوستم داری که التماس دو چشمم را نمی بینی

گاهی آنقدر به من نزدیکی که در هم گم می شویم

گاهی آنقدر از من دوری که خودت را هم  نمی بینی

گاهی شمعدانی ها برایم میخندند و گاهی می گریند


 در یاری به قلبت زدم

  کیستی؟            تو پرسیدی

  منم ، من

  در نمی گشایم   تو پاسخ   دادی

  آخر چرا ای مهربان!؟!!!

  برو، دور شو، در چنین جایی نیست جای تو          تو پاسخ دادی

  رفتم سرگشته و حیران

  دور شدم ، فرسنگها، تنهای تنها با آتش عشق و فراق

  آری دانستم ،دانستم چرا نبود جای من آنجا

  بازگشتم بسویت با هزاران امید

  حلقه زدم بر قلبت با هراس و ترس

  کیستی ؟؟      تو پرسیدی

  تویی ،ای عاشق ترین

  بیا اینجاست جای تو، من شدی تو                     تو پاسخ دادی

  جا تنگ بود ،آری اینجا نبود جای دو من

  نگاهم کردی

  خون شده چشمانت چرا؟؟؟                             تو پرسیدی

  نه از بی خوابی شبهاست، خاری در آن فرو رفته

  شکسته شدنم حس شد ، از نگاهت فهمیدم


 

دیروز تو می رفتی و از چشمانم باران می آمد

امروز هر موقع باران می آید احساس می کنم تو می روی آنسوی اشکهای من

می خواهم قبل از اینکه هر دیروز و فردایی با سلامی گرم به استقبال گذر

 ایام بی پناهم بیایند تمام داراییم را به تو تقدیم کنم با دستانی خسته اما گرم

اشکهای بی صدا

دستهای بسته

پاهای خسته

قلب عاشق

کلام صادق

شعر بی بها

حس بی گناه

دارایی من است ارزانی تو،تو،تو،تو

 


این نوشته رو یه عزیز برام نوشته چون به قلبم نشست براتون نوشتمش به این امید که به قلبتون بشینه:

 

عشق یعنی با تو خواندن از جنون ،
عشق یعنی سوختنها از درون،
عشق یعنی سوختن تا ساختن ،
عشق یعنی عقل و دین را باختن ،
عشق یعنی دل تراشیدن ز گل ،
عشق یعنی گم شدن در باغ دل ،
عشق یعنی تو ملامت کن مرا،
عشق یعنی می ستایم من تو را ،
عشق یعنی با تو آغاز سفر ،
عشق یعنی قلبی آماج خطر،
عشق یعنی تو بران از خود مرا ،
عشق یعنی باز می خوانم تو را ،
عشق یعنی بگذری از آبرو ،
عشق یعنی دل سپردن تا ابد ،
عشق یعنی سروهای سر بلند ،
عشق یعنی خارها هم گل کنند،
عشق یعنی تو بسوزانی مرا ،
عشق یعنی بشکنی قلب مرا ،
عشق یعنی می پرستم من تو را،
عشق یعنی آن نخستین حرفها ،
عشق یعنی یاد آن روز نخست ،
عشق یعنی هر چه در آن یاد توست،
عشق یعنی بگذری از هفت خان ،
عشق یعنی آرش و تیر و کمان


امشب تنهایم ،تنهای تنها .

هییچکس کنارم نیست، بغض تمام وجودم را گرفته،دلم میخواهد گریه کنم اما با خودم مقابله میکنم،جلوی اشکهایم را گرفته ام،جایی را نمی بینم، چشمم پر از اشک شده ،تمام جان و قلبم در یک زندان اسیرشده است.

دوست دارم فقط با زندانبانم باشم، با او که باشم دیگر احساس تنهایی نمیکنم.

چشمها و گوشهایش را نیاز دارم ،گوشهایش را می خواهم تا با زل زدن به چشمانم سرا پا محو حرفهایم باشد تا ببیند که چه آرامم با حضورش.

 اینقدربرایش از غنچه ای که از شاخه چیدم میگویم تا با ارامش نوازشهایش به خواب بروم .آری مقصودم از"هیچکس کنارم نیست" فقط زندانبانم است، زیراهمه کس من اوست.

افسوس حالا که باید بوئیدش گلم نیست.

شب ،هراس و ترس ،بغض، گریه شبانه ،حسرت، غصه را نمیخواهم اما گویاآنها بدون من  تنهایند و تنهایی را دوست ندارند.

با قطره اشکی که نا خودآگاه از چشمم افتاد به تنهایی ستارگان به عشقم به قلبم به پایان بی تابی هایم فکرمیکنم..............................


برای تو می نویسم که در تن خسته و رنجورم نیروی عشقت حس نشاط و زندگی و خوشبختی آفرید.

برای تو می نویسم که تنها با قلبت آشنایم.

من از این روزها و شبهایی که بی هیچ شوقی می گذرد خسته ام. من از تکرار و تکراری شدن گریزانم. من از عشق بی تابم. من از دوری بیزارم.

دوست دارم با تو پرواز کنم و از آسمان فراتر روم.

تو هستی که نور امید در دلم می تابد. ای کاش حضورت تنها در خیالم نباشد ، ای کاش همیشه با من باشی .قلب من دوستت دارم....


 

ای کاش آسمان، همیشه یک ستاره برای چیدن داشت

ای کاش در ساحل، همیشه قایقی چشم به راه ایستاده بود،چشم به راه دو مسافر

ای کاش دریا، همیشه ساحلی در امتداد مهربانی داشت

ای کاش کلبه ی محقر، همیشه سایبانی عاشقانه داشت

ای کاش درخت، همیشه یک بلبل عاشق داشت

ای کاش زندگی ،همیشه زیبا بود


مهربان من ،دیشب که با صدایت آرام بودم، احساس کردم از هر نیازی ،بی نیاز هستم.هر قدر خواستم به چشمانت چیزی بگویم، نفسهایت مرا به سکوت وا  میداشت:من به میزبان هر شبت بودن دلشادم، نامهربان مهربان، چرا میهمان نمی شوی؟؟ دیوان منی ،تو و دیوانه ی تو منم  آخر چرا خوبان به دیدن دیوانگان نمی آیند؟؟؟دل من  برای عطر تو صبوری میکند......

مهربان من مرگ چه زیبا میشود در آن هنگام که زندگی به پوچی می گراید.

 

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست                             

بگشای لب که قند  فراوانم آرزوست

.

.

.

گفتی ز ناز: بیش مرنجان مرا رو                                 

آن گفتنت که(( بیش مرنجانم)) آرزوست

 .

.

.

این نان و آب چرخ چو سیلی است بی وفا                              

من ماهیم، نهنگم ،عمانم آرزوست 

 .

.

.

.

                                                                                                                  سعدی       


  آدمی با بهار دل شاد است ، می خندد و نغمه سرایی می کند.

  احساس می کند که آرام آرام مست می شود افسوس که

  فراموش می کند، بهار یک بهشت موقت است . هیچ چیز

  ستودنی تر از این نیست که آدمی یک بهشت دائمی داشته

  باشد،آنجا که همیشه  بارانی باشد تا چهره اش رابشوید

  و شعاع  آفتابی که خشکش کند و چقدر این خیسی و خشکی

  زیباست .  دیر زمانی ست که زمان بیداری  من و ستارگان

  یکی شده است . من در گوشه ای ایستاده ام و به چراغ های

  جاودانی بر فراز آسمان می نگرم این چراغ ها آهسته یکی

  پس از دیگری روشن می شو.د نخست ستارگان نورانی و

  درشت و سپس آنها که کوچکترند طلوع می کنند . ماه خود

  را برای غروب کردن آماده می سازد . روپوش پرستاره ی

  آسمان در برابر من گسترده می شود و آرایش بهاری آن

  چون خرده های الماس می درخشد.

  خاطرات گذشته ی من دوباره زنده میشود.

  هرقدر می خواهم مسافت های باقی مانده را با آینده ای

  زیبا و نو، ملکه ی ذهنم کنم ، ورق های تا خورده ی

 آن کهنه تر میشود.

 

نظرات 4 + ارسال نظر
رضا مشتاق یکشنبه 19 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 03:17 ق.ظ http://alldaytimes.blogsky.com

سلام
شب خوش
بعضی وقت ها زمزمه هایی دارم .. که گویا شعر و ترانه هست
دل نوشته بیشتر براش مناسب هست
خوش حال میشم سر بزنی

یاسمین(حرفهای یه دختر غمگین پنج‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 08:48 ب.ظ http://rue.blogsky.com

به هم که می رسیم
سه نفریم
من و تو و بوسه
از هم که جدا می شیم
چهار نفریم
تو و تنهایی .................. من وعذاب
.
.
.
ولنتاین مبارک

ترانه جمعه 27 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 07:59 ب.ظ

مطلب زیبایی بود .امیدوارم که همیشه سالم باشی و بازم از این مصطب های قشنگ بنویسی

نیلا جمعه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 09:15 ب.ظ

سلام.خیلی خوب بود.ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد